کنایه از محو کردن و برطرف نمودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). برهم زدن: خام کن پختۀتدبیرها عذرپذیرندۀ تقصیرها. نظامی (ازآنندراج). - کسی را خام کردن، کسی را غافل کردن. کسی را بغفلت انداختن
کنایه از محو کردن و برطرف نمودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). برهم زدن: خام کن پختۀتدبیرها عذرپذیرندۀ تقصیرها. نظامی (ازآنندراج). - کسی را خام کردن، کسی را غافل کردن. کسی را بغفلت انداختن
تسمیه. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اسما. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نام دادن. نام نهادن. نامیدن. اسم گذاشتن. نام گذاردن: ورا پادشه نام طلحند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد. فردوسی. یکی کاخ بد کرده زندانش نام همی زیستند اندر آن شادکام. فردوسی. جهاندار نامش سیاوخش کرد بدو چرخ گردنده را بخش کرد. فردوسی. نام قضا خرد کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. ناصرخسرو. این که می بینی بتانند ای پسر کرد باید نامشان عزی و لات. ناصرخسرو. هست این سفر فتح و چو آئی ز سفر باز شاهان جهان نام کنندش سفر فتح. مسعودسعد. و آن را ثبات عزم وحسن قصد نام نکنند. (کلیله و دمنه). سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. به عالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. عراقی. لب میگون جانان جام درداد شراب عاشقانش نام کردند. عراقی. اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی وزیر و یکی را امیر نام کنی. ابن یمین. کسی کو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی است کز من برده آرام. وحشی. ، نامزد کردن: چو گشتاسب می خورد برپای خاست چنین گفت کای شاه باداد و راست کنون من یکی بنده ام بر درت پرستندۀ افسر و اخترت گر ایدون که هستم ز آزادگان مرا نام کن تاج و تخت کیان. فردوسی
تسمیه. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اسما. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نام دادن. نام نهادن. نامیدن. اسم گذاشتن. نام گذاردن: ورا پادشه نام طلحند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد. فردوسی. یکی کاخ بد کرده زندانْش ْ نام همی زیستند اندر آن شادکام. فردوسی. جهاندار نامش سیاوخش کرد بدو چرخ گردنده را بخش کرد. فردوسی. نام قضا خرد کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. ناصرخسرو. این که می بینی بتانند ای پسر کرد باید نامشان عزی و لات. ناصرخسرو. هست این سفر فتح و چو آئی ز سفر باز شاهان جهان نام کنندش سفر فتح. مسعودسعد. و آن را ثبات عزم وحسن قصد نام نکنند. (کلیله و دمنه). سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. به عالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. عراقی. لب میگون جانان جام درداد شراب عاشقانش نام کردند. عراقی. اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی وزیر و یکی را امیر نام کنی. ابن یمین. کسی کو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی است کز من برده آرام. وحشی. ، نامزد کردن: چو گشتاسب می خورد برپای خاست چنین گفت کای شاه باداد و راست کنون من یکی بنده ام بر درت پرستندۀ افسر و اخترت گر ایدون که هستم ز آزادگان مرا نام کن تاج و تخت کیان. فردوسی
دست آموز کردن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. از سرکشی بدر آوردن. از توسنی بنرمی آوردن. اهلی ساختن. خویگر کردن. اهلی کردن. اخت کردن. مقابل توسن کردن. مقابل بدرام کردن: اخداء، رام و خوار کردن کسی را. تخییس، رام کردن کسی را. خیس، رام کردن کسی را. (منتهی الارب) : که نام نیکو مرغی است فعل نیکش دام ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو. گفتم هوا بمرکب خاکی توان گذاشت گفتا توان، اگر بریاضت کنیش رام. خاقانی. ره انجام را زیر زین رام کرد چو انجم در آن ره کم آرام کرد. نظامی. - امثال: عقل انسان میتواند شیر درنده را هم رام کند. (از بنقل فرهنگ نظام). ، مطیع فرمان نمودن. (ناظم الاطباء). مطیع و محکوم کردن. (از ارمغان آصفی). مطیع کردن. باطاعت درآوردن. فرمانبر ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن: جهان را بفرمان خود رام کرد در آن رام کردن کم آرام کرد. نظامی. گشت چو من بی ادبی را غلام آن ادب آموز مرا کرد رام. نظامی. سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را کی فتد مرغی بدامی گر نریزی دانه را. عیسی یزدی (از ارمغان آصفی). ، راست کردن. نشانه گرفتن. با هدف تراز کردن. یکراست روان کردن بسوی نشانه: بسوی زفر کردم آن تیر رام بدان تا بدوزم دهانش بکام. فردوسی. و رجوع به رام در معنی ’روان’ و ’مقابل سرکش در جمادات’ شود
دست آموز کردن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. از سرکشی بدر آوردن. از توسنی بنرمی آوردن. اهلی ساختن. خویگر کردن. اهلی کردن. اخت کردن. مقابل توسن کردن. مقابل بدرام کردن: اخداء، رام و خوار کردن کسی را. تخییس، رام کردن کسی را. خیس، رام کردن کسی را. (منتهی الارب) : که نام نیکو مرغی است فعل نیکش دام ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو. گفتم هوا بمرکب خاکی توان گذاشت گفتا توان، اگر بریاضت کنیش رام. خاقانی. ره انجام را زیر زین رام کرد چو انجم در آن ره کم آرام کرد. نظامی. - امثال: عقل انسان میتواند شیر درنده را هم رام کند. (از بنقل فرهنگ نظام). ، مطیع فرمان نمودن. (ناظم الاطباء). مطیع و محکوم کردن. (از ارمغان آصفی). مطیع کردن. باطاعت درآوردن. فرمانبر ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن: جهان را بفرمان خود رام کرد در آن رام کردن کم آرام کرد. نظامی. گشت چو من بی ادبی را غلام آن ادب آموز مرا کرد رام. نظامی. سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را کی فتد مرغی بدامی گر نریزی دانه را. عیسی یزدی (از ارمغان آصفی). ، راست کردن. نشانه گرفتن. با هدف تراز کردن. یکراست روان کردن بسوی نشانه: بسوی زفر کردم آن تیر رام بدان تا بدوزم دهانش بکام. فردوسی. و رجوع به رام در معنی ’روان’ و ’مقابل سرکش در جمادات’ شود
چهره درهم کشیدن. چین به ابرو افکندن. عبوس کردن. چین بر جبین آوردن. روی ترش کردن. ترش نشستن. ابرو درهم کشیدن. اخمو شدن. گره به ابرو آوردن در حال خشم، تخمه زده
چهره درهم کشیدن. چین به ابرو افکندن. عبوس کردن. چین بر جبین آوردن. روی ترش کردن. ترش نشستن. ابرو درهم کشیدن. اخمو شدن. گره به ابرو آوردن در حال خشم، تخمه زده
تعبیۀ دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام، حیله و اسباب مکر ساختن: ای کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از نصیحهالملوک غزالی). - به دام رام کردن، بچاره و تدبیر در دام آوردن: که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام زفعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو
تعبیۀ دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام، حیله و اسباب مکر ساختن: ای کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از نصیحهالملوک غزالی). - به دام رام کردن، بچاره و تدبیر در دام آوردن: که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام زفعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو
بپایان بردن. منتهی کردن. اختتام. تمام کردن. به آخر رساندن. به انتهاء رسانیدن: و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. (نوروزنامۀ خیام نیشابوری). رو که جهان ختم کرده بر تو جهان داشتن. خاقانی. سعدیا قصه ختم کن به دعا ان خیرالکلام قل و دل. سعدی. تمام ذکر تو ناکرد ختم خواهم کرد. سعدی. ختم سخن بدین دو بیت کردیم. (گلستان). ، تکمیل کردن. کامل نمودن
بپایان بردن. منتهی کردن. اختتام. تمام کردن. به آخر رساندن. به انتهاء رسانیدن: و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. (نوروزنامۀ خیام نیشابوری). رو که جهان ختم کرده بر تو جهان داشتن. خاقانی. سعدیا قصه ختم کن به دعا ان خیرالکلام قل و دل. سعدی. تمام ذکر تو ناکرد ختم خواهم کرد. سعدی. ختم سخن بدین دو بیت کردیم. (گلستان). ، تکمیل کردن. کامل نمودن
ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن: دیو را نطق تو خامش میکند گوش ما را گفت تو هش میکند. مولوی. چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند. سعدی (بوستان)
ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن: دیو را نطق تو خامش میکند گوش ما را گفت تو هش میکند. مولوی. چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند. سعدی (بوستان)
دفن کردن. در خاک چیزی را پنهان کردن. بخاک سپردن. پوشانیدن بزیر خاک، در گور کردن. در قبر نهادن. - امثال: خدا پاکمان کند خاکمان کند. فلانی دو سه شاه را خاک کرده، کنایه از اینکه دورۀ آنها را دیده. ، نابود کردن: مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند. سعدی (بوستان). جان بزیر قدمت خاک توان کرد ولیک گرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن. سعدی (طیبات). ، در اصطلاح کشتی گیران حریف را از سر پا بزمین انداختن و در زمین نشاندن
دفن کردن. در خاک چیزی را پنهان کردن. بخاک سپردن. پوشانیدن بزیر خاک، در گور کردن. در قبر نهادن. - امثال: خدا پاکمان کند خاکمان کند. فلانی دو سه شاه را خاک کرده، کنایه از اینکه دورۀ آنها را دیده. ، نابود کردن: مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند. سعدی (بوستان). جان بزیر قدمت خاک توان کرد ولیک گرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن. سعدی (طیبات). ، در اصطلاح کشتی گیران حریف را از سر پا بزمین انداختن و در زمین نشاندن
مخصوص کردن، اختصاص دادن. اغتزاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : این پسر تاش را از خاصگان خود کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). کای شده آگاه باستادیم خاص کن امروز بدامادیم. نظامی. در طمع آن بود دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را. نظامی. خاص کند بنده ای مصلحت عام را. (گلستان)
مخصوص کردن، اختصاص دادن. اغتزاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : این پسر تاش را از خاصگان خود کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). کای شده آگاه باستادیم خاص کن امروز بدامادیم. نظامی. در طمع آن بود دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را. نظامی. خاص کند بنده ای مصلحت عام را. (گلستان)
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان
قرض گرفتن: (هوافسرده بحدی که وام کرده مگر برودت از دم بد خواه شاه عرش جناب) (وحشی) وام گزاردن (گزاشتن) : پرداختن قرض تادیه دین: (دستوری خواه بنده را تبه نشابور بازگردد و وام بگزارد)
قرض گرفتن: (هوافسرده بحدی که وام کرده مگر برودت از دم بد خواه شاه عرش جناب) (وحشی) وام گزاردن (گزاشتن) : پرداختن قرض تادیه دین: (دستوری خواه بنده را تبه نشابور بازگردد و وام بگزارد)